صدراصدرا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

صدرا کوچولو

مامان بیا دنبال بازی......

پسری مامان چند روزه دنبال بازی یاد گرفته و همش میگه مامان بیا بازی                                                    و مامانم مثل شما بچه میشه و شروع میکنه به چهار دست و پا رفتن و قد اقا صدرا شدن وما شروع میکنیم به دنبال بازی من بدو صدرا بدو بعد از چند دقیقه مامان ولی اقا صدرا یعنی بازم میخوامممممم بازم من بدو اقا صدرا بدو و مامان و اقا صدرا و وقتی که دیگه مامان نا ن...
29 آبان 1391

السلام علیک یا اباعبداله الحسین

محرم ماه خون و شمشیر پسرم این اولین محرمی که تو داری تجربش میکنی .محرم ماه سومین امام ما یعنی امام حسینه که ما مسلمونا خیلی به ایشون ارادت داریم هرشب با بابایی میریم هیئت امام حسین عزاداری من خیلی دوست دارم تو از الان با این مراسم اشنا بشی وقتی میریم انقدر برات جالبه سینه زدن که داری یاد میگیری البته تو خونه هم وقتی من سینه میزنم میای و دستامو میگیری که برای تو هم بزنم فدات بشم من ایشالله که بیمه علی اصغر امام حسین بشی تو این هیئتا دلم میخواد یه هیئتی بار بیای هیئتی امام حسیییییییییییییییییییین سینه زن امام حسین پرچم دار اقا
29 آبان 1391

هشت ماهگی و عید غدیر

  امروز پسر من هشت ماهه شد هورااااااااااا کارایی که شما تو این هشت ماه یاد گرفتی عبارت اند از اول اینکه کامل چهار دست وپامیری دست به دیوار وایمیستی و کامل دیگه تعادل داری یعنی یه دستی هم وای میستی واز همه مهتر یه دونه دندون در اوردی   واز همه مهتر مهتر اینکه فوق العاده با نمک شدی و یه ریز تو خونه داری جیییییغ میزنی از این ور به اون ور و درحال خرابکاری و شکستن وسایل خونه البته مامان همه رو از جلوی دستای شما برداشته ولی بازم یه چیزی پیدا میکنی راستی عاشق مهمونی خصوصا تو خونه خودمون مهمون که برامون میاد دیگه از سرصدای شما نیتونیم باهم حرف بزنیم ههههههههههه هرکسی هم که دستشو جلو بیاره شما بهش دست مید...
13 آبان 1391

عید شما مبارک

خدایا به حق همین روز عزیز به ما کمک کن تا با خواهش های نفسانیمون مبارزه کنیم تا بتونیم همه خوبی هامونو در راه تو فدا کنیم. کا ش ما هم بتونیم از اسماعیلهایمان برای رسیدن به تو خوشنودی تو بگزریم الهی امین   ...
4 آبان 1391

اولین مروارید پسرم

بالاخره در اومد   چند روز بود شما زیاد اشتها به غذا نداشتی همشم اویزونه مامان بودی و یه ریز بهونه میگرفتی      عمو مرتضی با زن عمو اومده بودن خونمون و بحث این شد که چرا شما هنوز دندون در نیاوردی که من یهو دستمو به لثه هات کشیدم و یه چیز تیزی حس کرده اره خودشه دندونه پسرم دندونش دراومده واین یه نشانه بزرگ شدن شماس من که کلی ذوق کردم زنگ زدم به مامانی و خاله گفتم و قرار شد برای شما اش دندونی بپزیم اولش خوشحال شدم ولی نمیدونم چرا یهو دلم گرفت یاد این که تو داری بزرگ میشی واین لحظات شیرین چقدر زود و تند دارن سپری میشن ولی من سعی میکنم از تمام لحظاتش لذت ببرم کامل با تو کوچولوی دوست داشتنی...
3 آبان 1391
1